زنگ میزند دل ...

خدا میدونه چه قدر سخته وقتی نمیفهمی چیزیو ولی دوست داری بابتش حرف بزنی ... دوست داری خالی شی ... دوست داری حداقل ناامید شی  ... بگی گور بابای زندگی ... گور بابای شعور و این چیزا .... اما سختش اینه که میدونی چی میشه ... گهه گه ... میخوای بالا بیاری ... میخوای بزنی تو سرت بگی خاک تو سرت ... مغزتو ... گله هم نمیتونی بکنی ... بگی چه عنیه اخه ... منطقیه دیگه خب ... اینو به بقیه هم میگی ... همه میگن خب ساده اس ... هیچ کس حرفش چیز دیگه ای نیستا  ... یه جوری هم میگن ... که واقعا توش شکی نیست ... و فقط انگار من نفهم ترین ادم روی کره زمینم ... بابا ریدم به این وضع ... اه اه اه ... پ.ن :بابت لحن این پست شرمنده ام ...

چرخ چرخ عباسی

استاد:چه قدر مظلومانه نگاه میکرد ... ولی چه قدر هم یادش میرفت اول سلام کنه ... 

مثلا قرار گذاشته بودیم ... مثلا ... 

دختر: اوه ببخشید دیر شد ... میخواستم زودتر بیام ولی دست دست کردم ... سنگارو اوردم ولی میدونم ربطی نداره... ببخشید ... اوه ببخشید ... سلام ... 

استاد: سلام ... [سکوتی نسبتا طولانی وبا تبسمی ارام کننده] ... میرم چند دقیقه دیگه میام... لباستو عوض کن ... 

دختر: خیلی مهربون بود ... ولی خب نمیذاشت حرفش دوتا شه ... جدی و دوست داشتنی بود ... چند بار هم شد که دیدم خندید ... وقتی کارایی که گفته بودم و انجام میدادم ...بهترین زمان هارو باهاش سپری میکردم ... اما وقتی نمیشد ... خیلی سخت بود ببینم ساعت 20 دقیقه است که داره یه عدد و نشون میده ..  اما اصلا تقصیر اون نبود ... 

استاد: پس الان بهش میپردازیم ... خب نشده ... پس الان انجامش میدیم ... چشماتو ببند ... توی یه دالان سیاهی که اخرش یه نور قرمز چشمک زن داره با یه ریتم کند چشمک میزنه ... سرت درد میکنه ... هیچ صدایی نمیاد هیچ کس هم نه هست نه خواهد اومد ... [چند لحظه فقط صدای موسیقی می اید]

دختر: [گریه میکند] ... ب ...  ببخ ... ببخشید ... 

استاد: ببخشید از دهنش نمیفتاد ... هرکاری میکرد اخرش میگفت : ببخشید ... چه طور میشد که ادم ازش ناراحت شه ... 

اون روز که صدای ضبط شده خودشو واسم اورد ... بهش گفتم: ببخشید نامه نیست که؟!گفت: 

دختر: [یه خنده از سر لوس شدگی] ... ببخشید ...[خنده ای دوست داشتنی از سر خجالت] ... 

استاد: [خنده ای از سر لذت و از ته دل ] ... باشه ... با اشتیاق گوش میدمش ... 

دختر: گاهی یادم میرفت ... اصلا چرا پیشش میرفتم ... شده بود انگیزه ی گذروندن روزهام ... هر جا بودم به اون و کارایی که بهم داده بود فکر میکردم ... حتی خوابشو میدیدم ... اون هم یه بار گفت خوابمو دیده ... 

استاد : این دفعه باید تلاش کنی خواب یکسیو که بهش زیاد فکر میکنیو ببینی ... دیشب تو خواب تو اینو به من گفتی ... 

دختر: [ذوق مرگ] ... من هم خواب شما رو میبینم ... همش دارین نگاه میکنین ... من هم حرف میزنم ... شما کاملا گوش میدین ... 

استاد: اگه ساعتا حرف میزد ...میتونستم گوش کنم ... انرژی فوقالعاده ای داشت ... چیزی که هیچ وقت دیگه ای و هیچ لحظه ای دیگه ای جز با اون حسش نکردم ... [اروم به فکر فرو میرود] ...

دختر: [دختر حالتی مادرگونه و بزرگتر شده به خود دارد ] گلدون و اب کردم ... مامانم میگه اگه گلدون و اب کنی ... بو تازگی و زندگی میده ...  راستی خواب بودید  ... اوه ببخشید اول سلام ... [یه تبسم از سر خجالت ] ... 

استاد :[ماسکی بر صورت دارد یک نفس عمیق ولی سخت میکشد ] ... سلام ... 

دختر: خواب بودید دکتر اومد ... گفت بهترین ... [دستمالی بر میدارد و گونه ی استاد را که با اشک خیس شده پاک میکند ] ... گریه واستون خوب نیست ... [خودش هم کمی بغص دارد ]...

استاد: [تقریبا بین هر جمله نفس عمیقی میکشد ] ... ممنونم که هستی ... بعضی اوقات یادم میره همه چیز ...اما تو یادمی ... 

[یه سکوت چند لحظه ای]

دختر : یه شعرش هست که هر وقت میخونمش ... یادش میوفتم ... [گریه ی ارامی میکند ... و شروع به شستن سنگ میکند ] 

استاد : خنده که میکند همه ی قصه چرخ چرخ عباسی میشود ... خنده اش سفید نیست ... شب میکند ... خواب میکند عقل را ... مهتاب میپاشد به اسمان ... دیوانگیم را به این سو ان سو رها میکند ... بخند شب را بخاطرت دوست دارم ...

دختر: شب را بخاطرت دوست دارم ... خواب من ... دنیای من ... زیبا

پ.ن: به یاد بزرگانی که بعضا اسم معلم نمیگیرند ...ولی بزرگترین معلمند...