فرفره طور

فرفره وار میچرخم ...هم به دور خودم و هم به دور زندگی ... زندگی صفحه ایست که کناره هایش شده است لبه های تیغ .... شده لبه ی پرتگاه ... ترسناک شده ... صحنه هایی را سکانسمانند هم که شده دیده ام ... تلخی و شیرینی هایی هرچند کم هم که بوده چشیده ام ... به این سو رانده شدم ... گاهی ارام شدم و گاهی شدت گرفتم ... حال میخواهد تقصیر گردانندگان باشد یا صفحه ... هرچه بود فعلا دوباره افتاده ام بیش بقیه ...دیگر پشت ویترین نیستم ... تنها چیزی که از یادم رفته بود ... خود فرفره بود.... خودم را دیگر در یاد نداشتم ... وقتی از حرکت میفتی ...میفهمی ...شیر فهم میشوی ... زندگی سکانس نیست زندگی صفحه نیست ... زندگی مثل خاطره ها زنده است ... فرفره خودش را بداند تا بچرخد! پ.ن:دوستان اینه اند ... دیدن مهم نیست ...تو باید دیده هایت را بشناسی!

اروم تر

یه سری ادم میان تو زندگی ادم که یه سری چیزارو بهش بگن حالا یا گفتاری یا با رفتارشون ... از تلخ گرفته تا شیرین... (یا من خیلی بی تجربه و نادونم یا خیلی خوش شانسم ... یا حداقل ادمای بزرگی اطرافمن!) مثال واسش هم کم نیست ... (از گفتن مثال هایش تفره میروم ... شاید از سر ترس) جدا زود قضاوت کردنی که یه بار خیلی جدی سرش بحث میکردن دوستان ،چرا واسه من اونقدر هم مهم نیست ... ( فکری خیلی هم مهمه ... اما تو کارام ...یه چیز دیگه نشون میده!) چرا بعضی موقع ها یه کارایی میکنم بعدش خجالت بکشم (دقیقا یادمه این جمله رو سوم دبستان هم با خودم هی میگفتم ... بعد کی بود که بهم میگفت یکم کمتر حرف بزن ... حل میشه) الان فهمیدم که خیلی ریتم زندگی و تند کردم و عوضش از اون ور لش کردم ... اینجوریه که همیشه مجبور میشم کارای عجولانه بکنمو بعدش خجالت بکشم .... پس این وعده رو میدم ... یه کم دیگه هم اروم تر میشم ... هم دوستان خوشحال شن هم من !

یه فکر که باید مینوشتمش!

هر روز یا بهتر بگم هروقت با خودم خلوت میکنم تو غوغاهای خاصی که تو ذهنم به پا میشه،همیشه یه مسئله هست که بی شک به سراغش میرم....

 منی که حالا اینجا هستم؛به کدوم یک از چیزایی که دارم بیشتر اهمیت میدم یا کدوم مسئله زندگیم رو تو اولویت قرار دادم... 

فکر که میکنم به این نتیجه میرسم که، یا اینده یا حال،بعد یکم دیگه عمیق تر میشم میگم حالا تو همین اینده یا حال چی پر اهمیت تره....بالا میرم پایین میام همش به همین میرسم که پر اهمیت ترین چیز واسه همه ی ادما خودشونه،دقیقا بعد از گفتن این حرف یه جوری استیل روشنفکرانه میگیرم و میگم نه خدا،معنویت،بشریت و این حرفا.... بعدشم سریع تو ذهنم جواب میدم خوب عزیز دل ،همه ی اینا واسه اینه که وقتی بهشون اهمیت میدی حس بهتری نسبت به خودت پیدا میکنی.....غیر اینه?! باز یکم میگزره و فکرم و یه کم مادی گرایانه تر میکنم به این میرسم اگه اطرافیانم و با یه حال خوبی ببینم 100% حال خودمم بهتر میشه، پس اهمیت خانواده و دوستام تو ذهنم از درجه ی بالایی برخورداره.............

همه ی اینا رو گفتم که به اینجا برسم و اینو بگم: 

تو جمع نشسته بودیم و مربی گفت من یه جمله میگم و شما اونو باید ادامه بدین و داستان و کامل کنید... جمله اش این بود: ...عراق به شهر حمله کرده بود و ما هم داشتیم شهر و ترک میکردیم اما گفتن که راه بسته است و باید یه چند روز بعد برین،این شد که تو شهر موندیم... یه دفعه گفت ادامه بدین،انقدری ادامه دادیم که به اینجا رسید: ....پدر هی میگفت چه کارایی که جوونای اونموقع نکردن،همش برام سوال میشد که مگه چیکار می کردن ،خب اگه ما هم بودیم میتونستیم دیگه،اونا که از فضا نیومده بودن! 

تمرین تموم شد اما این سوال به این صورت تو ذهنم موند: اگر جنگ نمیشد جمع های اون موقع چه جوری بود،اگه اون همه فاز معنوی ایجاد نمیشد که همه از دهه 60 با پاکی و نورانیت و یه سری کلمه ی مطلقا منور دیگ یاد نمیکردن چی میشد?!

 اگه بخوام با تیترای روانشناسانه بگم اینجوری میشه:

 -تفاوت های نسل اول و سوم انقلاب در چیست?

-ایا از 60 تا 90 یک گذار بزرگ بود?!

 -از تسبیح و چفیه تا دستبند handmade وپیراهن چهارخونه! 

گذشت، همه ی اینا موند گوشه ذهنم تا اینکه رفتم شمال و توی کانون گرم خانواده قرار گرفتم،شبش دعوت شدیم خونه خاله اینا و از طرفی قرار بود دوست مشترک شوهر خالمو بابام هم بیاد؛شب شد شام خوردیم و حالا با اومدن چایی زمان گپ زدن فرا رسیده بود... هر کاری میکردی گپ زدن یه جوری به ماجراهای گذشته پیوست میخورد ،خب تو خاطرات بچه های اوخر دهه 30 و دهه 40 هم که نمیشه اصلا بحث جنگ و جبهه نباشه،سعی کردم چیزایی که میشنوم و تا جایی که میتونم مقایسه کنم... از خاطره های پادگان و اعزام می گفتن،مثه همه ی ما اونا هم از خاطرات خوش جوونیشون یاد میکردن ...مثه خودم که همیشه یه جوی از اردو های دبیرستان میگم که خواهرم حسودیش میشه.وسطای گپ من یه سوالایی کردم که هر کدومش و یه جوری پیچوندن وخیلی با ادابانه گفتن گلم فعلا به ما نمی خوری... مقایسه ام بی نتیجه موند،بگذریم ولی فقط اینو بگم که جوونای دهه 60 هم مثه خودمون فقط جوون بودن همین... 


وقتی نگاه میکنم به خودم؛میبینم که جدا از خانواده تو جمع های کوچیک و بزرگی عضوم که جورایی هم که شده در کنار کلی پسوند دیگه پسوند دوستی رو هم به یدک میکشند وهمین برچسبی که خورده رو پیشونیشون باعث میشه که یه صمیمیت خاصی توی اعضاشون ایجاد شه.... وقتی یکی رو صدا میکنی رفیق؛اونو از کل آدمایی که هر روز شاید صد بار هم ببینشون و از کنارشون ردشی ،توفیر دادی،اون دیگه فقط یه شیشه صاف نیست که ازش بتونی ساده بگذری،واست شده مثه آیینه،پس اندازه خودت اهمیت داره . . . . . .