چرا ناراحتی؟!

میخندیدم ...یهو یکی اومد تو که نمیخندید... چندبار مصنوعی لبم کش اومد ... اصرار کردم که چرا ناراحتی ؟ ... هیچی نگفت ... منم دیگه اصرار نکردم!  

یه انرژی رو یادگرفتم به اسم "انرژی مخاطب شعر" ... وقتی اونو دریافت کنی یا اونو ذخیره کرده باشی میتونی پرواز کنی ... ولی وقتی از دست میره ... میشی یه کرم کوچولو که فقط بلده خودشو برسونو ته یه پرتگاه و اویزون بشه و خیال کنه پرواز اینه... 

تمام قصه ی زندگی یه جور خندیدنه ... لحظه ها،خاطره ها،نشدنا و شدنا و کلی چیز دیگه  همشون واست وقتی معنی میده که بتونی یا قبلش یا بعدش یا حینش خندیدن و بفهمی ... خندیدن نشون دادن دندون نیست ... هار هار ول دادن از ته گلو نیست ... هیه هیه کشیدن بعد حبس کردن نفست نیست ...

خندیدن اینه که وقتی ازت میپرسن چرا ناراحتی ... بدونی! 

خوب باشین لطفا!

شهر خواب الود است

شهر خواب الود است ، صبح شد افتاب هم رخنمایی کرد باز من بسان حال یک کرم درون پیله ام اسمان هم در نگاهم پرده پوش و خسته است بالش هم راحت ترین بیصدا ساکن ترین شایدم بی کس ترین من درون اجتماع ام ,خفته ام من درون یک سکوت تا ابد درمانده ام من شکستم ,من فرو ریختم شاید مرده ام شایدم من برده ام برده ام تنهایی ساده ولی خاموش را برده ام اما از دست داده ام اغوش را در نگاهش من صدایی عین باران داشتم در نگاه اسمانیش من بهاران کاشتم شاید اما شد خزان شایدم دلها وزان این وزانی از کسانیست که ارام مانده اند دل ندادند و نه از دل اندکی هم خوانده اند این خزانی بود تنها که برایم مانده است شاید اما مانده است شایدم این خاطرات,اندکی جا مانده است شهر خواب الود شد شهر خواب الود ماند شهر خواب الود بود و خواب من خوابش شکاند