تو کافه سر یه میز تنهایی نشستم یهو ...یکی میاد میگه میتونم اینجا بشینم ... تو دلم گفتم این واسه تو فیلماستا ولی تو ظاهر گفتم :مشکلی نیست ،تنهایین؟! ...
گفت نه الان که شما هستین نه ... تو دلم گفتم علی کجایی که کلیشه کشت منو .... انگار داشت رو من اتود میزد ... قشنگ حس دوربین مخفی داشتم ... جوابش این شد که : پس حالا سه نفریم ... جا خورد ... حس به ثمر نشستن تیکه بهم دست داد ... با قیافش گفت : ها؟! ... منم گفتم : بیخیال ... چی سفارش دادی ... گفت : کاپوچینو ... تو دلم گفتم الان اتنا بود میگفت : اب زیپو و ادامه دیالوگ کذا ... گفتم: فکر کنم منتظری ؟
گفت : فقط منتظر سفارش بودم ...بعد شمارو دیدم و البته اون نقاشیه هم جذبم کرد ....اومدم اینجا ... قیافم از درون رفت تو هم... گفتم : هه هه ... چه جالب ... گفت : حالا چیه ... داشت پاشو از گلیمش بیشتر دراز میکرد ... با یه لبخند از سر خجالت وکاملا تصنعی گفتم :هیچی ،خط خطیه ... گفت نه یه چیزایی مثل پرنده و اینا بود ... دوستمون چشای تیزی هم داشت ... تو همون لحظه یه اهنگی پلی شد که گفت : من این اهنگ و خیلی دوست دارم ... منم با یه لبخند یه افرین دادم دستش ... سفارششو خوند و رفت سفارششو بگیره ... منم تو همین حین وسایلمو از سر میز جمع کردم ... اومدم برم که یکی از بچه ها رو پشت شیشه دیدم ... یه سلام از دور دادم و رفتم بیرون ... [ دقت کنین من فقط یه جمله نگفتم و اونم اول ماجرا بود اینکه (میتونم اینجا بشینم" تا سفارشم اماده شه")بود ... تخیلات ما پرواز میکنن واقعا ... ]
میخندیدم ...یهو یکی اومد تو که نمیخندید... چندبار مصنوعی لبم کش اومد ... اصرار کردم که چرا ناراحتی ؟ ... هیچی نگفت ... منم دیگه اصرار نکردم!
یه انرژی رو یادگرفتم به اسم "انرژی مخاطب شعر" ... وقتی اونو دریافت کنی یا اونو ذخیره کرده باشی میتونی پرواز کنی ... ولی وقتی از دست میره ... میشی یه کرم کوچولو که فقط بلده خودشو برسونو ته یه پرتگاه و اویزون بشه و خیال کنه پرواز اینه...
تمام قصه ی زندگی یه جور خندیدنه ... لحظه ها،خاطره ها،نشدنا و شدنا و کلی چیز دیگه همشون واست وقتی معنی میده که بتونی یا قبلش یا بعدش یا حینش خندیدن و بفهمی ... خندیدن نشون دادن دندون نیست ... هار هار ول دادن از ته گلو نیست ... هیه هیه کشیدن بعد حبس کردن نفست نیست ...
خندیدن اینه که وقتی ازت میپرسن چرا ناراحتی ... بدونی!
خوب باشین لطفا!
فاز برداشتم تریپ روشنفکری به بعضی چیزا نگاه کنم ... نتونستم ... حالا میزارم رو اینکه ذهنم کانالیزست یا چیز دیگه بماند ...
گفتم بیا حالا سنتی صرف نگاه کنم ... اونم نتونستم ... به همون میزان سخت بود ...
رفتم تو این فاز که میانگین کج به سمتین ببینم ... طرف روشنفکریش راحت بود ...
این یعنی من یک رو شنفکر دوستم ...
از زر زدنام بگزرم میرسیم به اینکه چرا وقتی بعضی وقتا دوست نداری کسی ببینتت و بعضی وقتام دوست داری کانون توجه باشی ؟! ...
بعضی وقتام دوست داری که با توجه یه نفر تنها باشی ؟! ...
و حالا از چرا که بگذریم میگم حالا چه جوری؟! ...
خدا کنه بفهمم!
پدر سگ بهش زنگ زد متین میگه گوشی ماله منه ..
بی شرف میدونی چه قدر خاطره چه قدر عشق چه قدر حس تو اون لعنتیه ...
اخه مرتیکه میدونی به خاطر تو بی ناموس من بد بخت چه قدر از بابام تحقیرکلامی تحمل کردم ... خیلی دزدی ... زدی امشب به ...
باشه که پولشو مفید خرج کنی! واسه بچه رفیق یا هر کی دیگه یه هدیه ای چیزی بگیر لا اقل تا دلم کمتر بسوزه!