مناسبتی به یاد ...ایام مدرسه

باید یه جوری شروع کنم دیگه ، بیان های مختلفی براش تو ذهنم هست؛ اما یه بیان خاص خودم واسش ندارم.

   دقایق رنج آور قشر تقریبا بی نظم در عین حال منظم جامعه،قشری که آینده سازه،قشری که عمده ی مصرف کننده جامعه رو تشکیل میده،قشر ساده ای که جزو معدود اقشار آماده ی پیشرفت جامعه حال حاضر ایرانه...

 دقایق پایانی تابستان است،ما همگی در دوران کودکیمان از فرارسیدن سال اموزشی جدید خوشحال نبودیم،ولی خوشحال نشان میدادیم.مشکلمان سر یادگرفتن نیست مشکل لذت نبردن از یادگیریه ...ما همیشه "تکلیف" داشتیم یعنی کاری که باید انجام بدیم نه کاری که بکنیم تا بهتر یاد بگیریم ... عاشق این بودیم که بیایم و کیف پرت کنیم یه طرف و بریم سراغ دل مشغولی های خودمان .... اینم بیان های تو ذهنم از فرا رسیدن ماه مهر ....ماهی که هیچ وقت نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت !

 داره میاد جلو عقربه هی...متنفرم از ته دل ،من از اول مهر

 باز امد بوی ماه مدرسه بوی بازی های شاد راه مدرسه ...

 واویلا مدرسه باز ...باز واویلا مدرسه ... 

 خدا کند روزی را ببینم که دانش اموزان کشورم ایران به مدرسه بروند و سخت به خانه برگردند و هر شب به امید زودتر فرا رسیدن صبح بخوابند

یه فکر که باید مینوشتمش!

هر روز یا بهتر بگم هروقت با خودم خلوت میکنم تو غوغاهای خاصی که تو ذهنم به پا میشه،همیشه یه مسئله هست که بی شک به سراغش میرم....

 منی که حالا اینجا هستم؛به کدوم یک از چیزایی که دارم بیشتر اهمیت میدم یا کدوم مسئله زندگیم رو تو اولویت قرار دادم... 

فکر که میکنم به این نتیجه میرسم که، یا اینده یا حال،بعد یکم دیگه عمیق تر میشم میگم حالا تو همین اینده یا حال چی پر اهمیت تره....بالا میرم پایین میام همش به همین میرسم که پر اهمیت ترین چیز واسه همه ی ادما خودشونه،دقیقا بعد از گفتن این حرف یه جوری استیل روشنفکرانه میگیرم و میگم نه خدا،معنویت،بشریت و این حرفا.... بعدشم سریع تو ذهنم جواب میدم خوب عزیز دل ،همه ی اینا واسه اینه که وقتی بهشون اهمیت میدی حس بهتری نسبت به خودت پیدا میکنی.....غیر اینه?! باز یکم میگزره و فکرم و یه کم مادی گرایانه تر میکنم به این میرسم اگه اطرافیانم و با یه حال خوبی ببینم 100% حال خودمم بهتر میشه، پس اهمیت خانواده و دوستام تو ذهنم از درجه ی بالایی برخورداره.............

همه ی اینا رو گفتم که به اینجا برسم و اینو بگم: 

تو جمع نشسته بودیم و مربی گفت من یه جمله میگم و شما اونو باید ادامه بدین و داستان و کامل کنید... جمله اش این بود: ...عراق به شهر حمله کرده بود و ما هم داشتیم شهر و ترک میکردیم اما گفتن که راه بسته است و باید یه چند روز بعد برین،این شد که تو شهر موندیم... یه دفعه گفت ادامه بدین،انقدری ادامه دادیم که به اینجا رسید: ....پدر هی میگفت چه کارایی که جوونای اونموقع نکردن،همش برام سوال میشد که مگه چیکار می کردن ،خب اگه ما هم بودیم میتونستیم دیگه،اونا که از فضا نیومده بودن! 

تمرین تموم شد اما این سوال به این صورت تو ذهنم موند: اگر جنگ نمیشد جمع های اون موقع چه جوری بود،اگه اون همه فاز معنوی ایجاد نمیشد که همه از دهه 60 با پاکی و نورانیت و یه سری کلمه ی مطلقا منور دیگ یاد نمیکردن چی میشد?!

 اگه بخوام با تیترای روانشناسانه بگم اینجوری میشه:

 -تفاوت های نسل اول و سوم انقلاب در چیست?

-ایا از 60 تا 90 یک گذار بزرگ بود?!

 -از تسبیح و چفیه تا دستبند handmade وپیراهن چهارخونه! 

گذشت، همه ی اینا موند گوشه ذهنم تا اینکه رفتم شمال و توی کانون گرم خانواده قرار گرفتم،شبش دعوت شدیم خونه خاله اینا و از طرفی قرار بود دوست مشترک شوهر خالمو بابام هم بیاد؛شب شد شام خوردیم و حالا با اومدن چایی زمان گپ زدن فرا رسیده بود... هر کاری میکردی گپ زدن یه جوری به ماجراهای گذشته پیوست میخورد ،خب تو خاطرات بچه های اوخر دهه 30 و دهه 40 هم که نمیشه اصلا بحث جنگ و جبهه نباشه،سعی کردم چیزایی که میشنوم و تا جایی که میتونم مقایسه کنم... از خاطره های پادگان و اعزام می گفتن،مثه همه ی ما اونا هم از خاطرات خوش جوونیشون یاد میکردن ...مثه خودم که همیشه یه جوی از اردو های دبیرستان میگم که خواهرم حسودیش میشه.وسطای گپ من یه سوالایی کردم که هر کدومش و یه جوری پیچوندن وخیلی با ادابانه گفتن گلم فعلا به ما نمی خوری... مقایسه ام بی نتیجه موند،بگذریم ولی فقط اینو بگم که جوونای دهه 60 هم مثه خودمون فقط جوون بودن همین... 


وقتی نگاه میکنم به خودم؛میبینم که جدا از خانواده تو جمع های کوچیک و بزرگی عضوم که جورایی هم که شده در کنار کلی پسوند دیگه پسوند دوستی رو هم به یدک میکشند وهمین برچسبی که خورده رو پیشونیشون باعث میشه که یه صمیمیت خاصی توی اعضاشون ایجاد شه.... وقتی یکی رو صدا میکنی رفیق؛اونو از کل آدمایی که هر روز شاید صد بار هم ببینشون و از کنارشون ردشی ،توفیر دادی،اون دیگه فقط یه شیشه صاف نیست که ازش بتونی ساده بگذری،واست شده مثه آیینه،پس اندازه خودت اهمیت داره . . . . . .

دست ها

نشسته رو به رو ی هم در انتظارهم ... از هیچ گفتن هم حتی سخت است آن موقع... دستهایم گره کردم و با کمی ترس پیش بردم ..... گفتی : راستیه .... دو دستم را باز کردم.... گفتی: ای نامرد جفتش که خالیه .....فقط حرف دلمو گفتم: خالی نیست اصلا هم خالی نیست ،تازه اونقدر پره که خیلی سخت تونستم نشونش بدم .......تو دستم یه خواسته است .....میخوام که دستا تو دستام بگیرم فقط همین !

"حیف اینم یه تصوره دیگه است"

وراجی به اندازه کافی کردم...... دیگه بسه

تصمیممو گرفتم دیگه واقعا میخوام بشم همون ادم کم حرف سال های پیش....وقتی با یکی از بچه ها داشتم حرف میزدم حس کردم اگه من انقدر وراج نبودم خیلی هیجان انگیز تر میشد،کاری که میکنم اینه که همه چیز تو اون جمع وابسته به من میشه و این به نظرم خیلی بده ... درسته که شاید نمود اینو داشته باشه یه ادم دپرس ام اما یه هدیه واسه خودمه که به فهمم چیزایی که سابقا از دست دادم و چی جوری به دست بیارم و چه جوری اگه دوباره خواستم یه ادم جمع گردون بشم اینبار راه درست تر و پیش بگیرم ....ممنون از اونایی که بهم میگن نه حرف زدنت وراجی نیست ممنون اونایی که میگن سعی کن کمتر حرف بزنی .... *گر کلامم را بخواهم گویم و راحت شوم *در بیان شعر یا سنجیده ای آید قلم *این چند سالی که در گفتن پریشان بوده ام *بس به سود هر سکوتی ، راه می خواهد دلم

شبی که خاص شد

از اونجا بگم که کاملا تو یه اتفاق شد که تصمیم گرفتیم بریم ... رفتیم، منتظر شدیم ... کلی ستاره دیدیم ... باز منتظر شدیم ... بالاخره رفتیم تو یه جای خوب نشستیم و باز منتظر شدیم ... محمد رحمانیان اومد ... هیجانزده شده بودیم، با یه کم توضیح نمایشنامه خوانی شروع شد ولی وقتی شروع شد علی سرابی و مهتاب نصیرپور دیده نمی شدند پس باز منتظر شدیم ... نمایش شروع شد خیلی روح داشت فقط داشتم لذت میبردم ... انتراکت شد ده دقیقه ای گذشت و این بار وقتی همه اومدند علی سرابی و مهتاب نصیر پور هم بودند ... بازم همه چیز خوب پیش رفت اما همش این سوال که چه جوری میخواد این همه چیز خوب جمع شه گوشه ذهنم وول میخورد ... وای محمد رحمانیان داغونم کرد، فوق العاده بود اخرش ... نمایش با ترانه ای بهار دلنشین تموم شد ... احساستم شلیک شده بود واقعا گاهی یه چیزایی و تجربه میکنی که میشن یه چیز خاص تو زندگیت ... رفتیم بیرون و منتظر شدیم نقش خونها بیان بیرون و ازشون تشکر کنیم ... دیشب فهمیدم انتظار تنها چیزی که ارزشش خیلی بالاتر از زمان و خیلی چیزای دیگه است ... گاهی باید منتظر بمونی تا به چیزی که میخوای برسی فقط باید خودت تصمیم بگیری تلاش کنی و منتظر بمونی...