زندگی اینه ...

یعنی بعد از دیدن بعضی فیلما (حالا گذشته از این که سطح کیفیش کجاست) .... میخوامش پاشم داد بزنم ... اینه ... این درسته ... گور بابای این اشغالی که هست ... من چیزی ومیخوام که با دیدنش انقدر به وجد میام ... من اونم ...

 یعنی میخوای با مشت بکوبی تو صورت حرفی که زندگی و از خواسته هات جدا کنه ...  

پ.ن: راستی یه دوستی که دمش گرم داشت ...اومد وبلاگ و شخم زد ... راضیم ازش!

فرفره طور

فرفره وار میچرخم ...هم به دور خودم و هم به دور زندگی ... زندگی صفحه ایست که کناره هایش شده است لبه های تیغ .... شده لبه ی پرتگاه ... ترسناک شده ... صحنه هایی را سکانسمانند هم که شده دیده ام ... تلخی و شیرینی هایی هرچند کم هم که بوده چشیده ام ... به این سو رانده شدم ... گاهی ارام شدم و گاهی شدت گرفتم ... حال میخواهد تقصیر گردانندگان باشد یا صفحه ... هرچه بود فعلا دوباره افتاده ام بیش بقیه ...دیگر پشت ویترین نیستم ... تنها چیزی که از یادم رفته بود ... خود فرفره بود.... خودم را دیگر در یاد نداشتم ... وقتی از حرکت میفتی ...میفهمی ...شیر فهم میشوی ... زندگی سکانس نیست زندگی صفحه نیست ... زندگی مثل خاطره ها زنده است ... فرفره خودش را بداند تا بچرخد! پ.ن:دوستان اینه اند ... دیدن مهم نیست ...تو باید دیده هایت را بشناسی!