فیلم دیدن و یه سری چیزا

خدا رو شکر از اون دسته ادمام که فیلم میبینم و لذت میبرم ... 

تازه بهتر اینکه جز اون دسته هستم که تو دنیای فیلم غرق میشم ...و حتی تو فیلم عاشق میشم و میمرم و متولد میشم و منزجر میشم ... بعضی اوقات گریه میکنم و بعضی اوقات مثه خر میخندم ... و شاید بگم متاسفانه جز اون دسته ای هستم که دیالوگ خاصی از فیلم یادم نمی مونه ... و خوشحالم که دستام و فامیل بعضا میگن جز اون دسته ای هستم که خوب فیلم تعریف میکنن  ... حتی اگه ندیده باشمش .... 

همیشه بعد دیدن یه فیلم انقدری تحت تاثیرش قرار میگیرم که با خودم یه عهدی میبندم به میزان خیلی ساده ای سطحیه ... و چند مدت بعدش اصلا از یادم فراموش میشه ... 

واسه همین چیزامه که میگم بچه ام ... 

وقتی یه کاراکتر مثبت تو فیلم میبینم سریع و شاید به صورت نوخوداگاه یکی از اطرافیانم و میزارم جای اون ... یا اینکه از فردا یکی از اطرافیانمو ببینم که شبیه یکی که تو فیلم عمل کرده کاری بکنه ... بقیه کاراشو از زوی شناختم از اون کاراکتر حدس میزنم ...که کم نشده که درست هم باشه ... 

خیلی شده که تو ذهنم یه فیلم کامل بسازم ... و حتی واسه ی دوستان تعریف کنم و کلی تمجید بشنوم ... اما مثل اینکه اینم مثل اون عهد های بعد از فیلما خیلی بچه گانه است ... 

فیلم بین هستم ... اما دوست دارم روزی برسه که به خودم بتونم بگم ... هنرمند ... تو هر کدوم از زمینه هایی که بعد فیلما هم که عهدشو میبندم هم باشه فرقی نداره همشون خوبه... دعام کنین

نمیشه خوشحال حس گرفت... بده

هر وقت میخوام حس بگیرم و از حالت کرختیی که دارم جدا شم ... حس ناراحت بودن توم شروع به غلیان )قلیان( میکنه ... بلد چون میخوام ناراحت نشم یا حداقل ناراحت ناراحت نشون ندم پشیمون میشم و تو کرختی خودم غوطه ور میشم ... زندگیم شده وقت و گذروندن و امید به رسیدن ... از خزعبلات ذهن هرجا یه چیزی نوشتن ... تا اینکه شاید یه چیزی شه ... هی خدا خودت از همه بزرگتری ... یه کاری بکن

زیر پوست

و دنیایی پر از یواشکی های روزمره ... 

نگاه هایی که به دنبال نزدیک ترین چیزها فقط مینگرند ... 

خودت را ندیدن ... نشناختن ... نفهمیدن ... 

و لمس کردن ...  

و نا پدید شدن... نیست شدن ... مرده بودن را کشتن ...

هیچ را پاک کردن ... 

اخرین روز بهار

حسودی خیلی بده ... 

حماقت خیلی کاره بدیه ... 

تسلیم شدن خیلی کار بدیه ... 

من یه ادم حسود احمقم که تسلیم شده ... اما بد نیستم ... 

چرا نمیفهمم خیلی چیزارو ... چرا بزرگ نمیشم ... چرا میخوام حتی بزرگترین کارا رو هم بکنم ...بچه بازی در میارم و گند میزنم ... چرا منه من ادم جالبی نیست ... چرا من یه من ثابت ندارم ... چرا نمیدونم چیو دوست دارم از چی بدم میاد ... چرا انقدر ترسو ام ... چرا من نمیتونم  ... چرا دیگه نمیشه ... چرا تموم شدم ... چرا سر قولم واینمیستم ... چرا همه برام یه شکلن ... چرا من اینجوریم ... چرا حتی نمیتونم عوض شم ... من یه خدا دارم که دوسش دارم چون باورمه چون عینه منه ... چون میفهمه بچه ام ... میفهمه همین ... میفهمه ... چرا نداره واسش ... خودش یه کارایی میکنه که خوب میشه یه کارایی میکنه که تنبیه بشم ... اما اخرشم قضاوتم نمیکنه ... نمیگه چرا ... 

این حرفا رو هرکی میخونه بخونه ... اما قضاوت نکنه ... شما هیچی از من نمیدونین هیچی ... هیچی