نباید اینگونه شود ...

ادم بعضی وقتا به یه جایی میرسه که میخواد فقط دلیلو بدنه ... اصلا عاقبت و نتیجه هیچ اهمیتی نداره واسش ... 

میخواد بدونه باید انتقام بگیره یا بگذره ... 

میخواد بدونه مشکل از خودشه یا نه ... 

بیشتر از همه از ادما ی باگذشته که میترسم چون همش خوبنو خوبنو خوبن تا اینکه یه دفعه بد میشن ... میشن یه تیکه سنگ سیاه که تو عمیق ترین چاه دنیا پرت شده ... به این فکر میکنن که الان چی هستن ...فقط انتقام میگیرن : دیگه هیچ وقت نمیگذرن! 

 پ.ن: وقتی ازت میپرسه ... جواب بده ... یکبار ساده مثل خودش!

گذار نسبتا چیز

خمیده ترین کرم افریده ی خدا , تفاوت که قصه است فقط کمی خط خال وجود دارد که سوق میدهد جدا شوم ... بروم که تنها باشم ...بروم برای خودم بمیرم بروم بگویم من کیستم و من کجایم ... شایدم دیگر نیستم ...باشد! خداحافظی حک میکنم بر تنه ی درخت بلند خاطرات رقم خورده ی دیگران ... خودم را میکشم خودم را میبندم به ان... شاید روزی از من هم پروانه ای متولد شد شبیه دیگران ...

دوباره

دوباره امده بودم دوباره خواهم رفت

دوباره نشد که بمانم دوباره خواهم رفت


"دوباره" صدای زمین است؛دوباره خندیدم

دوباره سر رسید وقت دوباره خواهم رفت


"دوباره" معنی هزارم امّید است

دوباره چشم رو گرفت دوباره خواهم رفت


"دوباره" ساکت است و شرم در سخن دارد

دوباره شاکی است و حکم دوباره خواهم رفت


دوباره ساعت شماته دار خوابیده

دوباره شد دوباره تر دوباره خواهم رفت


تویی تمام دوبارگان که باریده

دوباره بی دوبارگی ؛دوباره خواهم رفت


گاهی باران میزند

وقتی باران میزند رایحه مشک سانت بر میخیزد ... کلماتی که میسازم فقط بالا رفتن نمیدانند پیچ و تاب میخورند همانند همه ی احوالات من وقتی در یاد تو ام نمیدانم چه شده که هر لحظه حرف از تو میشود باران هست شره های ناودون پلیکایی هست و حتی باد و یاد هم هست ولی تو نیستی ... در ارزوی هرباره ی خاص نگاه کردنت ارام اشک هایم روان میشوند دستمالی بر میدارم و پاک میکنم باران را قطره های پهن شده رو پارچه هم اواز میخوانند سرود لحظه لحظه ی خاطرات گردشان را میسرایند و لبخند میزنند ... گنبد طلایی یا فیروزه ای برایم فرق ندارد دیگر همه جا میخوانمت تقاضا میکنم که باشی شرمسار ترین حالتم بی توست پنهان در پستو دلم خاطراتی را روی تنه ی بزرگ درخت ون حک میکنم هر روز میبینمشان این درخت هم روزی میمیرد و شاید از شانس شدیم لحظه ای گرما بخش لحظاتت ... قصه ها دیگر کلاغ و دوغ و ماست نمیخواهند ... قصه ها شده اند یکی بود یکی کاشکی میبود ... روزی دلم برای کوچه باغ هایی که روان زیر انها نهر هایی گواراست تنگ بود ولی وقتی گرمایی نمانده برایم جز تلالو یک دم شراره خورشید در چشمانت هیچ وقت نخواهی شنید که ان گربه ی پیر که زرد رنگ بود دانست! ... قصه ی #من ِ سالخورده هم قصه ی همیشگی فرفره و چرخیدن ندانسته است