فرفره طور

فرفره وار میچرخم ...هم به دور خودم و هم به دور زندگی ... زندگی صفحه ایست که کناره هایش شده است لبه های تیغ .... شده لبه ی پرتگاه ... ترسناک شده ... صحنه هایی را سکانسمانند هم که شده دیده ام ... تلخی و شیرینی هایی هرچند کم هم که بوده چشیده ام ... به این سو رانده شدم ... گاهی ارام شدم و گاهی شدت گرفتم ... حال میخواهد تقصیر گردانندگان باشد یا صفحه ... هرچه بود فعلا دوباره افتاده ام بیش بقیه ...دیگر پشت ویترین نیستم ... تنها چیزی که از یادم رفته بود ... خود فرفره بود.... خودم را دیگر در یاد نداشتم ... وقتی از حرکت میفتی ...میفهمی ...شیر فهم میشوی ... زندگی سکانس نیست زندگی صفحه نیست ... زندگی مثل خاطره ها زنده است ... فرفره خودش را بداند تا بچرخد! پ.ن:دوستان اینه اند ... دیدن مهم نیست ...تو باید دیده هایت را بشناسی!

یه اشغال

اینکه یه چیزا و یه کساییو دارم که میتونم به خاطرشون هیچی دیگه از خدا نخوام خیلی خوبه ! ... رفیقایی که جلوشون خجالت نمیکشی... رفیقی که اذیت کردنش حال میده ... فیلمایی که وقتی یادشون بیفتی حال میکنی ... دفترچه هایی که کلی خاطرن واسه خودشون ... داشتن یه پلی لیست بلند که توش از قری ترین ترکا هست تا سوزناک ترین ملودی ها ... یه خنده ی ردیف که داره جزوی از وجود همیشگیم میشه! ... یه سری یادگاری از یه سری ادم فوقالعاده که هر کدومو انداره ی چهل دقیقه خنده ی ممتدشون دوست داری! ... یه صدایی که همه جا همراته, خستگیتو در میکنی با بازی کردن باهاش ... خدایی که باحال ترینه ... خانواده ایی که جلب ترینن ... و یه ایینه ای که شاید اشغال ترین فرد دنیا رو هر بار نشونم میده ... ولی مطمئنی که کسی که نشون میده ...خودشه!