شبی که خاص شد

از اونجا بگم که کاملا تو یه اتفاق شد که تصمیم گرفتیم بریم ... رفتیم، منتظر شدیم ... کلی ستاره دیدیم ... باز منتظر شدیم ... بالاخره رفتیم تو یه جای خوب نشستیم و باز منتظر شدیم ... محمد رحمانیان اومد ... هیجانزده شده بودیم، با یه کم توضیح نمایشنامه خوانی شروع شد ولی وقتی شروع شد علی سرابی و مهتاب نصیرپور دیده نمی شدند پس باز منتظر شدیم ... نمایش شروع شد خیلی روح داشت فقط داشتم لذت میبردم ... انتراکت شد ده دقیقه ای گذشت و این بار وقتی همه اومدند علی سرابی و مهتاب نصیر پور هم بودند ... بازم همه چیز خوب پیش رفت اما همش این سوال که چه جوری میخواد این همه چیز خوب جمع شه گوشه ذهنم وول میخورد ... وای محمد رحمانیان داغونم کرد، فوق العاده بود اخرش ... نمایش با ترانه ای بهار دلنشین تموم شد ... احساستم شلیک شده بود واقعا گاهی یه چیزایی و تجربه میکنی که میشن یه چیز خاص تو زندگیت ... رفتیم بیرون و منتظر شدیم نقش خونها بیان بیرون و ازشون تشکر کنیم ... دیشب فهمیدم انتظار تنها چیزی که ارزشش خیلی بالاتر از زمان و خیلی چیزای دیگه است ... گاهی باید منتظر بمونی تا به چیزی که میخوای برسی فقط باید خودت تصمیم بگیری تلاش کنی و منتظر بمونی...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.