یه فکر که باید مینوشتمش!

هر روز یا بهتر بگم هروقت با خودم خلوت میکنم تو غوغاهای خاصی که تو ذهنم به پا میشه،همیشه یه مسئله هست که بی شک به سراغش میرم....

 منی که حالا اینجا هستم؛به کدوم یک از چیزایی که دارم بیشتر اهمیت میدم یا کدوم مسئله زندگیم رو تو اولویت قرار دادم... 

فکر که میکنم به این نتیجه میرسم که، یا اینده یا حال،بعد یکم دیگه عمیق تر میشم میگم حالا تو همین اینده یا حال چی پر اهمیت تره....بالا میرم پایین میام همش به همین میرسم که پر اهمیت ترین چیز واسه همه ی ادما خودشونه،دقیقا بعد از گفتن این حرف یه جوری استیل روشنفکرانه میگیرم و میگم نه خدا،معنویت،بشریت و این حرفا.... بعدشم سریع تو ذهنم جواب میدم خوب عزیز دل ،همه ی اینا واسه اینه که وقتی بهشون اهمیت میدی حس بهتری نسبت به خودت پیدا میکنی.....غیر اینه?! باز یکم میگزره و فکرم و یه کم مادی گرایانه تر میکنم به این میرسم اگه اطرافیانم و با یه حال خوبی ببینم 100% حال خودمم بهتر میشه، پس اهمیت خانواده و دوستام تو ذهنم از درجه ی بالایی برخورداره.............

همه ی اینا رو گفتم که به اینجا برسم و اینو بگم: 

تو جمع نشسته بودیم و مربی گفت من یه جمله میگم و شما اونو باید ادامه بدین و داستان و کامل کنید... جمله اش این بود: ...عراق به شهر حمله کرده بود و ما هم داشتیم شهر و ترک میکردیم اما گفتن که راه بسته است و باید یه چند روز بعد برین،این شد که تو شهر موندیم... یه دفعه گفت ادامه بدین،انقدری ادامه دادیم که به اینجا رسید: ....پدر هی میگفت چه کارایی که جوونای اونموقع نکردن،همش برام سوال میشد که مگه چیکار می کردن ،خب اگه ما هم بودیم میتونستیم دیگه،اونا که از فضا نیومده بودن! 

تمرین تموم شد اما این سوال به این صورت تو ذهنم موند: اگر جنگ نمیشد جمع های اون موقع چه جوری بود،اگه اون همه فاز معنوی ایجاد نمیشد که همه از دهه 60 با پاکی و نورانیت و یه سری کلمه ی مطلقا منور دیگ یاد نمیکردن چی میشد?!

 اگه بخوام با تیترای روانشناسانه بگم اینجوری میشه:

 -تفاوت های نسل اول و سوم انقلاب در چیست?

-ایا از 60 تا 90 یک گذار بزرگ بود?!

 -از تسبیح و چفیه تا دستبند handmade وپیراهن چهارخونه! 

گذشت، همه ی اینا موند گوشه ذهنم تا اینکه رفتم شمال و توی کانون گرم خانواده قرار گرفتم،شبش دعوت شدیم خونه خاله اینا و از طرفی قرار بود دوست مشترک شوهر خالمو بابام هم بیاد؛شب شد شام خوردیم و حالا با اومدن چایی زمان گپ زدن فرا رسیده بود... هر کاری میکردی گپ زدن یه جوری به ماجراهای گذشته پیوست میخورد ،خب تو خاطرات بچه های اوخر دهه 30 و دهه 40 هم که نمیشه اصلا بحث جنگ و جبهه نباشه،سعی کردم چیزایی که میشنوم و تا جایی که میتونم مقایسه کنم... از خاطره های پادگان و اعزام می گفتن،مثه همه ی ما اونا هم از خاطرات خوش جوونیشون یاد میکردن ...مثه خودم که همیشه یه جوی از اردو های دبیرستان میگم که خواهرم حسودیش میشه.وسطای گپ من یه سوالایی کردم که هر کدومش و یه جوری پیچوندن وخیلی با ادابانه گفتن گلم فعلا به ما نمی خوری... مقایسه ام بی نتیجه موند،بگذریم ولی فقط اینو بگم که جوونای دهه 60 هم مثه خودمون فقط جوون بودن همین... 


وقتی نگاه میکنم به خودم؛میبینم که جدا از خانواده تو جمع های کوچیک و بزرگی عضوم که جورایی هم که شده در کنار کلی پسوند دیگه پسوند دوستی رو هم به یدک میکشند وهمین برچسبی که خورده رو پیشونیشون باعث میشه که یه صمیمیت خاصی توی اعضاشون ایجاد شه.... وقتی یکی رو صدا میکنی رفیق؛اونو از کل آدمایی که هر روز شاید صد بار هم ببینشون و از کنارشون ردشی ،توفیر دادی،اون دیگه فقط یه شیشه صاف نیست که ازش بتونی ساده بگذری،واست شده مثه آیینه،پس اندازه خودت اهمیت داره . . . . . .

نظرات 1 + ارسال نظر
Black-agent یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 13:57 http://black-agent.blogfa.com

در مورد فاز اول بحث: آره. هر وقت فکرتو آزاد میزاری و اجازه میدی خودش بره، وقتی تو خط معنویت هم حرکت می کنی، وقتی بررسی عمیق می کنی می بینی آخرش همش واسه خودت بوده!
فاز آخرش: ما نفهمیدم خونواده اسکلت می کنن؟! با این اسکل کردن اینقد ازشون تعریف کردی؟!

اسکلی همچون نکردن فقط نمیفهمیدن چی میخواستم و بحث عوض میشد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.