فکریت

شروع میکنی به فکر کردن ... از اولش نمیدونی به کجا میخوای برسی ... فقط واسه طی طریقش میدویی ... همیشه از یکی از این کلمات شروع میشه :چرا,چه جوری,کی,کجا, ... اما جالب اینه که جواب اونا رو نمیدی ... شروع میکنی یه حرفاییو به خودت میزنی که وقتی جلو ی ناظم یا معلم وایمیستادی و میخواستی کارتو توجیح کنی شاید میگفتی ! ... بعد به خودت میخندی ... (نمیگم این یه تیکه رو ؛از ترس هم نیست ) بعد خودتی که در نقش ناظم میگی ... اقا حرفات تموم شد ... حالا واقعیتش و بگو! ... اونجاست که میگی ... تنبلی کردم اقا , (یه جورایی همون اخه اینجوری دلم میخواست خودمونه) بعدش ازت میخواد که معذرت بخوای ... اما اینجاست که فضا شکسته میشه ... میشی قلدر و پررو و یه ذره دارای اعتماد به نفس ... نه اقا معذرت نمیخوام ... کاری نکردم که عذر بخوام ... من کاریو کردم که دوست داشتمو دلم میخواست ... اصلا چرا تفره میرم اقا اصلا حال نمیکردم اون کارو بکنم ... زورم که نبود ... نکردم ... حالا هر چی باشه پاش هستم .... تهش اینه که میخوای بکشی دیگه .. دیگه از این بدتر که نیست .... اینجوری حداقل میدونم واسه انجام کاری مردم که دوسش داشتم ... (وقتی اینا رو داری میگی یه حسی تو کلت داره میگه مثه ور وره جادو داری شعار میبافی ؛اما یه چیز دیگه هم هست که یه جورایی قانعت میکنه این حرفا رو بزنی حالا اینکه این جو گیریه یا یه چیز دیگه که بار مثبتی داره و کارتو توجیح میکنه یه بحث دیگه است ) اون موقع است که نمیدونی شروع میکنی به به جا خوردن ... اصلا با یه اشتهایی جا میخوری انگار 15 سال با قحطی زده های اتیوپی محشور بودی ... نمیدونی اگه جای ناظم بودی چی میگفتی ... یه کم اون نقطه جذاب و همیشگیه دیوارو نگاه میکنی بعدشم ... یا میخوابی یا اعصابت بیشتر مشوش میشه و شروع میکنی به نقاط دیگه ی دیوار نظر کردن ... تکلیفت با خودت معلوم نباشه اینجوری میشی(جواب چرا) ... تکلیفت هم معلوم باشه هنگ اجراشی!(چه جوری) تازه اگه بفهمی چه جوری بعدش برنامه ریزیو عوامل بیرونی (کی و کجا) ... خدا به دادت برسه ... اما اینجوری هم باشی همش بهتر از اینه که بهت بگن ... بیخیال ... حتی اگه شو اف باشه! (صدای گریه ...)
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.