فرفره وار میچرخم ...هم به دور خودم و هم به دور زندگی ... زندگی صفحه ایست که کناره هایش شده است لبه های تیغ .... شده لبه ی پرتگاه ... ترسناک شده ... صحنه هایی را سکانسمانند هم که شده دیده ام ... تلخی و شیرینی هایی هرچند کم هم که بوده چشیده ام ... به این سو رانده شدم ... گاهی ارام شدم و گاهی شدت گرفتم ... حال میخواهد تقصیر گردانندگان باشد یا صفحه ... هرچه بود فعلا دوباره افتاده ام بیش بقیه ...دیگر پشت ویترین نیستم ...
تنها چیزی که از یادم رفته بود ... خود فرفره بود.... خودم را دیگر در یاد نداشتم ...
وقتی از حرکت میفتی ...میفهمی ...شیر فهم میشوی ... زندگی سکانس نیست زندگی صفحه نیست ... زندگی مثل خاطره ها زنده است ...
فرفره خودش را بداند تا بچرخد!
پ.ن:دوستان اینه اند ... دیدن مهم نیست ...تو باید دیده هایت را بشناسی!
نه خوشحالم ...
نه غمگینم ....
فقط آرومترم الان