فرفره طور

فرفره وار میچرخم ...هم به دور خودم و هم به دور زندگی ... زندگی صفحه ایست که کناره هایش شده است لبه های تیغ .... شده لبه ی پرتگاه ... ترسناک شده ... صحنه هایی را سکانسمانند هم که شده دیده ام ... تلخی و شیرینی هایی هرچند کم هم که بوده چشیده ام ... به این سو رانده شدم ... گاهی ارام شدم و گاهی شدت گرفتم ... حال میخواهد تقصیر گردانندگان باشد یا صفحه ... هرچه بود فعلا دوباره افتاده ام بیش بقیه ...دیگر پشت ویترین نیستم ... تنها چیزی که از یادم رفته بود ... خود فرفره بود.... خودم را دیگر در یاد نداشتم ... وقتی از حرکت میفتی ...میفهمی ...شیر فهم میشوی ... زندگی سکانس نیست زندگی صفحه نیست ... زندگی مثل خاطره ها زنده است ... فرفره خودش را بداند تا بچرخد! پ.ن:دوستان اینه اند ... دیدن مهم نیست ...تو باید دیده هایت را بشناسی!
نظرات 1 + ارسال نظر
... جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 00:45

نه خوشحالم ...
نه غمگینم ....
فقط آرومترم الان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.