گاهی باران میزند

وقتی باران میزند رایحه مشک سانت بر میخیزد ... کلماتی که میسازم فقط بالا رفتن نمیدانند پیچ و تاب میخورند همانند همه ی احوالات من وقتی در یاد تو ام نمیدانم چه شده که هر لحظه حرف از تو میشود باران هست شره های ناودون پلیکایی هست و حتی باد و یاد هم هست ولی تو نیستی ... در ارزوی هرباره ی خاص نگاه کردنت ارام اشک هایم روان میشوند دستمالی بر میدارم و پاک میکنم باران را قطره های پهن شده رو پارچه هم اواز میخوانند سرود لحظه لحظه ی خاطرات گردشان را میسرایند و لبخند میزنند ... گنبد طلایی یا فیروزه ای برایم فرق ندارد دیگر همه جا میخوانمت تقاضا میکنم که باشی شرمسار ترین حالتم بی توست پنهان در پستو دلم خاطراتی را روی تنه ی بزرگ درخت ون حک میکنم هر روز میبینمشان این درخت هم روزی میمیرد و شاید از شانس شدیم لحظه ای گرما بخش لحظاتت ... قصه ها دیگر کلاغ و دوغ و ماست نمیخواهند ... قصه ها شده اند یکی بود یکی کاشکی میبود ... روزی دلم برای کوچه باغ هایی که روان زیر انها نهر هایی گواراست تنگ بود ولی وقتی گرمایی نمانده برایم جز تلالو یک دم شراره خورشید در چشمانت هیچ وقت نخواهی شنید که ان گربه ی پیر که زرد رنگ بود دانست! ... قصه ی #من ِ سالخورده هم قصه ی همیشگی فرفره و چرخیدن ندانسته است