یادم رفت که بخندم

وقتی از سر کوچه میتونم حس کنم که پشت پنجره وایسادی،خیلی چیزا فرق میکنه،خیلی چیزا رو فراموش میکنم،خیلی چیزا میشه که نمیشد.قدمامو محکمتر برمیدارم ،نفس هامو عمیق و کامل تموم میکنم،میرسم جلوی پنجره ،سرمو میگرم بالا ...

داری گریه میکنی،منم ریختم؛اصلا یادم رفت که باید بخندم.نشستم تو کوچه ،بارون گرفت ... با چتر اومدی پایین با همون اشکا میخندیدی ...

تو دلم میگفتم : کاش میشد جای اشکات همیشه بارون بگیره ... همیشه بخند !

نظرات 1 + ارسال نظر
... شنبه 3 خرداد 1393 ساعت 01:08

یه بنده خدایی یه بار بهم گفت ".زمان مثه یه چرخه تکرار میشه"
هر کاری که تابحال کردیم یا خواهیم کرد
. ... بارها و بارها و بارها انجام خواهیم داد
اون دختر بچه و پسرک ...
... دوباره در اون اتاق خواهند بود
.... دوباره
... و دوباره
.... و دوباره
....برای همیشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.