وقتی ...

وقتی دوستت عاشق میشه ...

زنگ میزنه : ... گم شدم اقا گم شدم ... 

میروید شام

میگه: رضا حالا چی کار کنم ...

جواب هایت قانعش نمیکند

میگه : هر چی بشه نمیزارم ایندفعه بدون ابراز علاقه ام تموم شه


ما ها جونیم عاشق میشیم ... نمیدونیم چی کار کنیم .... ولی الان دیگه انقدر سخت شده که فقط میخواهیم تلاش نکرده تمام نکنیم


جونم همه عاشقا !

عشق و ارزو

عذر بابته متن هول هولکیش .... بعدا ترتمیزش میکنم! یه موقعی یه منجم بود که هر شب اسمون ها رو رصد میکرد ... یه شب که مثه هرشب کل اسمونا وجب میکرد یهو چشمش به یه ستاره افتاد که داشت شعر میخوند ... دقیقتر گوش کرد... بعد نگاش کرد... وقتی نگاش میکرد صداش قشنگ تر هم میشد ... ازش پرسید -اسمت چیه?! گفت : -من اسم ندارم -چه جوری یه ستاره به قسنگی و خوش صدایی تو اسم نداره گفت: من به خاطر اینکه میتونم شعر بخونم اسم ندارم ! -چرا?! دوستات پس چی صدات میکنن -اخه من هیچ دوستی هم ندارم -من میتونم دوستت بشم! خیلی خوشحال شد ,همونجور هول هولکی گفت : جدی خیلی هم خوبه! باید چی کار کنم ?! - هیچی , هیچ کاری نبیاد بکنی , همین که هستی کافیه ستاره گفت : پس ما الان با هم دوستیم ?! منجم گفت : اره دوتا دوست خوب ستاره از شوق زیاد تا صبح از خوشحالی بدون یه ان خستگی واسه منجم میخوند و منجمم با یه علاقه خاص همه شعرا رو میشنید . همینجوری بود که صبح شد و باهام خداحافظی کردن... این دوستی ستاره و منجم چند ماه متوالیا ادامه داشت! تا که یه روز که دمه غروب منجم که از خواب پا شد دید : چشماش دیگه نمیبینن! نگران شد و مضطرب که اینجوری امشب باید چی کار کنم چه جوری ستاره رو ببینم?! هر جا پیش هرکس میرفت میگفت درد تو درمانی نداره اما وقتی داشت از حجره ی اخرین طبیب میومد بیرون یکی از مریضا یه چیزی بهش گفت که رفت تو فکر! - من یه نفر و میشناسم که کوره ولی از کور بودنش هیچ شکایتی هم نداره , تازه خوشحالم هست ... از من و تو هم بهتر میفهمه که دور و برش چی میگزره شب رسید و منجم مثه هر شب رفت پشت میز نشست چشمشو گذاشت روی چشمی ! صدای ستاره رو شنید ! مثه همیشه شروع کردن به سلام و احوال پرسی -سلام -سلام,چرا یکمی دیر کردی?! -چیزی نبود یه کاری داشتم , چقدر امشب قشنگتر شدی! اره درسته منجم شروع کرد همونجوری دوست داشت و فکر میکرد ستاره رو مجسم کردن و باهاش حرف زدن شب اول کوری گذشت و ستاره هیچی نفهمید ... منجم از اینکه ستاره چیزی نفهمید خوشحال شد اما از اینکه فردا شب باید چی کار میکرد خوابش نمیبرد وقتی فردا پس فردا هم اومد و رفت منجم فهمید که دیدن اونقدر هم مهم نیست ! چند ماه دیگه هم گذشت ... یه روز دیگه که از خواب پاشد دید همه جا ساکته ... انقدر ساکت که حتی تیک تاک ساعتم شنیده نمیشد ... پاشد که بره سمت در اتاق که دستش خورد به صفحه گرامافون که روشن بود و داشت میچرخید ... سوزن و گذاشت سر خط اما صدایی نمیشنید ... چندبار کوبید رو گرامافون و با چند تا غر بیخیالش شد ... رفت که چیزی بخوره ولی دستش خورد به ظرف و افتاد ...اما صدایی نشنید .... وقتی خرده های ظرف و با پاهاش حس کرد فهمید که ای دل غافل دیگه نمیتونه بشنوه ... -حالا باید چی کار کنم ... چه جوری با ستاره امشب حرف بزنم ?! هی چند دفعه یه بار عقربه ها رو لمس میکرد تا بفهمه ساعت چنده و وقتش رسیده?! فهمید که شب شده ... رفت نشست پشت چشمی ... بدون هیچ حرفی -سلام جوابی نمیشنید خودش ادامه داد -نه خبری نبود بازم سکوت بود خودش گفت : امشب بزار ببینیم چی میخونی ستاره باز هم نفهمید که چی شده بازم روزها پشت هم امدنو رفتن شبها به همین منوال سپری میشد! تا یه روز که این بار دیگه منجم از جاش پا نشد ! شب فرا رسید ... ستاره منتظر شد ولی منجم نیومد ... بازم منتظر شد ولی منجم نیومد ... دیگه دلش امونش نداد و از نگرانی خودش و انداخت رسید بالای سر منجم , دید که منجم دیگه نیستشو رفته شروع کرد به گریه کردن ... بدون یه لحظه وقفه ... بدون یه ان درنگ هر قطره ای که میریخت خونه میشد پر نور... منجم واسه اینکه راحت تر بتونه اسمون و ببینه بالای یه برج بلند لبه دریا زندگی میکرد ... همون شبی که منجم خوابید پا نشد یه جوونکی تویه دریا راشو گم کرده بود جوونک وقتی دیگه هیچ امیدی نداشت سرشو بلند کرد گفت خدا به لطف عشق این همه ستاره که داری راه منو بهم نشون بده ... همون لحظه یه ستاره افتاد و یه برج بلند لبه دریا شروع کرد به سوسو کردن ... جوونک وقتی رسید به برج رفت بالا دید که دوتا قطره شبنم طلایی هستن که دارن اروم اروم خاموش میشن ... ازون به بعد جوونک با خودش عهد که به عشق همه ی ستاره ها چراغ اون برج و روشن نگه داره که هیچ کس راهشو گم نکنه! پایان


پ.ن : بازخورد خوبی ندارم از این متن و احتمالا برداشته شود ! :دندون