هناق

از احساسات پر میشی و فقط چندتا اشک بدبخت مجبور میشن تو چشات بچرخن ... به زور انگشتم شده میارمشون بیرون ... یعنی هر چی میخوام بنویسم که حسه خالس شه ... هیچی نمیاد همش هناق شده زیره این سیب گلو ی پنهان ... میخندم از بی خود بودن خودم !