-
شهر خواب الود است
جمعه 22 آذر 1392 00:48
شهر خواب الود است ، صبح شد افتاب هم رخنمایی کرد باز من بسان حال یک کرم درون پیله ام اسمان هم در نگاهم پرده پوش و خسته است بالش هم راحت ترین بیصدا ساکن ترین شایدم بی کس ترین من درون اجتماع ام ,خفته ام من درون یک سکوت تا ابد درمانده ام من شکستم ,من فرو ریختم شاید مرده ام شایدم من برده ام برده ام تنهایی ساده ولی خاموش را...
-
یک گفتمان همیشگی
پنجشنبه 16 آبان 1392 16:20
گفتم که فراموشت کنم اما در ته دلم نمی خواستم نگاهت را می خواهم؛ زیباست! واقعا زیباست! گفتم که شاید تو همان آینه ام باشی ولی من خودم را جلویت نگذاشته ام چند باره حرف هایت را خواندم گفتم شاید مثل من پیچیده سخن گفته باشی اما چیزی نیافتم با خودم کلنجار می رفتم در حرف ها می گفتم درشعر می گفتم تن به سختی ها می دادم هیچ...
-
رسالت من
چهارشنبه 24 مهر 1392 00:53
امروز خیلی بهتر از دیروز بود .... یعنی دیروز له له بودما ... داغون .... امروز خیلی اتفاقی جور شد بریم بیرون ... من خیلی انرژی داشتم که میتونستم منتقل کنم ... اما یکم خودم و کنترل کردم (از این کارم خوشحالم) ... هر چقدر پیش میرفت یه حس خوبی پیدا میکردم ... یه حسی که بهم میگفت که کارایی که دارم انجام میدم کاملا درسته...
-
من و فال حافظ
دوشنبه 15 مهر 1392 01:33
مجادله نویسیو از رفیقم یاد گرفتم اما خودمم یه جورایی توسعه اش دادم ؛ الانم خیلی این کارو دوست دارم چون معمولا به جاهای خوبی میرسه! من(-) و فال های حافظ(+) +باز خورد به پیسی اومد سراغ من - شیخ شیراز تفضلی به لطایف این دیوانت میزنم تا بشود همان که بهتر است +ای زبونبازا؛از این قبایل جملاتش نبود به مولا راه نمیدادم...
-
یادگرفتن فوق العاده است
پنجشنبه 11 مهر 1392 03:11
همیشه تو ذهنم این جمله رو دارم که هیچ وقت واسه یادگرفتن دیر نیست اما وقتی خودت ملموس بهش میرسی یه لذت دیگه داره ... داشتم با رفیقم حرف میزدم ...درباره همه چیز بحث میکردیم ... از بحثهایی که کردیم واقعا به این رسیدم که جدا از همه جهات وقتی به زندگیم نگاه میکنم میبینم بزرگ ترین جنبه ای که میتونه تو اینده ام بیشترین تاثیر...
-
l o v e ! ?
یکشنبه 7 مهر 1392 04:31
نمی دونم چه قدر ظرفیت هست ... .....چون نمیخوام دروغ ننویسم به تیتر اکتفا میکنم....تیتر که شفاف هست گمان کنم...
-
اضافات
یکشنبه 7 مهر 1392 01:47
وقتی شروع می کنم به حرف زدن از بس که تنها به این فکر میکنم جوابی را بی پاسخ نگذارم ،حرف ها و کلماتی از دهانم به مجاز هم که شده خارج می شود که شاید همانی که می خواستم نباشد ... از پسِ تمام این واژه های از کمان رها شده شاید یکیشان به هدف بخورد ولی اکثر اوقات در انتها ی مسیر نشستن به هدف است که با سخنی نا به جا منحرفش...
-
مناسبتی به یاد ...ایام مدرسه
پنجشنبه 28 شهریور 1392 23:34
باید یه جوری شروع کنم دیگه ، بیان های مختلفی براش تو ذهنم هست؛ اما یه بیان خاص خودم واسش ندارم. دقایق رنج آور قشر تقریبا بی نظم در عین حال منظم جامعه،قشری که آینده سازه،قشری که عمده ی مصرف کننده جامعه رو تشکیل میده،قشر ساده ای که جزو معدود اقشار آماده ی پیشرفت جامعه حال حاضر ایرانه... دقایق پایانی تابستان است،ما همگی...
-
یه فکر که باید مینوشتمش!
شنبه 23 شهریور 1392 13:23
هر روز یا بهتر بگم هروقت با خودم خلوت میکنم تو غوغاهای خاصی که تو ذهنم به پا میشه،همیشه یه مسئله هست که بی شک به سراغش میرم.... منی که حالا اینجا هستم؛به کدوم یک از چیزایی که دارم بیشتر اهمیت میدم یا کدوم مسئله زندگیم رو تو اولویت قرار دادم... فکر که میکنم به این نتیجه میرسم که، یا اینده یا حال،بعد یکم دیگه عمیق تر...
-
دست ها
جمعه 15 شهریور 1392 23:18
نشسته رو به رو ی هم در انتظارهم ... از هیچ گفتن هم حتی سخت است آن موقع... دستهایم گره کردم و با کمی ترس پیش بردم ..... گفتی : راستیه .... دو دستم را باز کردم.... گفتی: ای نامرد جفتش که خالیه .....فقط حرف دلمو گفتم: خالی نیست اصلا هم خالی نیست ،تازه اونقدر پره که خیلی سخت تونستم نشونش بدم .......تو دستم یه خواسته است...
-
وراجی به اندازه کافی کردم...... دیگه بسه
جمعه 8 شهریور 1392 11:14
تصمیممو گرفتم دیگه واقعا میخوام بشم همون ادم کم حرف سال های پیش....وقتی با یکی از بچه ها داشتم حرف میزدم حس کردم اگه من انقدر وراج نبودم خیلی هیجان انگیز تر میشد،کاری که میکنم اینه که همه چیز تو اون جمع وابسته به من میشه و این به نظرم خیلی بده ... درسته که شاید نمود اینو داشته باشه یه ادم دپرس ام اما یه هدیه واسه...
-
شبی که خاص شد
یکشنبه 3 شهریور 1392 17:59
از اونجا بگم که کاملا تو یه اتفاق شد که تصمیم گرفتیم بریم ... رفتیم، منتظر شدیم ... کلی ستاره دیدیم ... باز منتظر شدیم ... بالاخره رفتیم تو یه جای خوب نشستیم و باز منتظر شدیم ... محمد رحمانیان اومد ... هیجانزده شده بودیم، با یه کم توضیح نمایشنامه خوانی شروع شد ولی وقتی شروع شد علی سرابی و مهتاب نصیرپور دیده نمی شدند...
-
بسم الله
سهشنبه 29 مرداد 1392 04:18
سلام ... یه زمانیی بود عاشق این بودم که نویسنده شم ... بعد چند سال بعدش با وبلاگ آشنا شدم .....یه جورایی تو تک تک لحظه های زندگیم منتظر بودم ، برم دانشگاه و وقتم باز شه و بتونم واسه خودم وبلاگ خودم و پیش ببرم .....اما دست بر قضا هر چه جلوتر رفتیم با چیزای جدیدتری آشنا شدم .... فیسبوک یکی از عواملی شد که از بقیه چیزا...